ازخود با خویش
خاطرات
9.2.06
ايستگاه آخر...
بعد از سفر ۱۲ ساعته تا جنوبی ترين قسمت آلمان به شهری كوچك وارد شدم. برادرم گفته بود كه يكی از دوستانش به بدرقه من خواهد آمد. در ايستگاه قطار مردی با احتياط به طرفم آمد و خود را معرفی كرد . محمد يكی از دوستان برادرم بود كه برخلاف شكل ظاهريش انسان بسيار خوب و مهربانی بود. با او به محله ايی رفتيم كه خانه های بسيار قديمی و كوچكی در آن قرار داشت . خانه هايی كه آنزمان مقر زندگی پناهندگان شهر بود. خانه ها ی كوچك شبيه به هم كه همه در يك رديف قرار داشتند و ساختمان بزرگ پيش ساخته ايی نيز در آخر كوچه بود كه هايم پناهندگان بود.
وضعيت اسفبار زندگی دوستان و هموطنان خود در را در اين خانه ها ميديدم و فكر ميكردم كه بازيگر داستان بی پاياني هستم بدون اينكه خود بخواهم. به داخل خانه رفتيم . خانه دارای دو اتاق بود و يك راهرو، حمام كوچك و دستشويی و آشپزخانه بسيار كوچك. همه جا كثيف و قديمی . همه جا شكسته و ترك خورده. وسايل آشپزخانه همه قديمی و ساده بودند. گوشه و كنار حمام پر كپك و لكه های سياه ناشناخته بود.
محمد و يكی از دوستان در اتاق بزرگتر با دو تخت و دو كمد ساكن بودند و اتاق كوچكتر كه تقريبا يك متر و نيم در دو متر بود حاوی يك تخت دو طبقه بود كه برادرم و يكی ازدوستان خوب ايران ، شهريار در آن سكونت داشتند. البته فقط ۳ نفر ساكن اصلی خانه بودند و برادرم نيز هميشه به شمال آلمان ميرفت و بعد از گرفتن پول ماهيانه دوباره برميگشت و با دوستان خود در آنجا بسر ميبرد. در شب ورودم فهميدم كه در اين شهر هيچ خانواده ايراني زندگی نميكند و همه جوانان مجرد ايرانی هستند كه در اين خانه ها بسر ميبرند و من تنها دختر ايرانی شهر هستم.
محمد ميگفت حتما همه بديدنم خواهند آمد زيرا كه همه بعد از شنيدن آمدن من هيجان زده شدند . شهرام نيز نزد دوست دختر آلمانی يكی ازدوستانش مهمان بود و قرار بود بعد از چند ساعتی دوباره برگردد. هنوز يك ساعتی نگذشته بود كه دو نفر از بچه های آنجابا ظرفی حاوی قرمه سبزی به ديدنم آمدند و من را به يك شام بسيار خوشمزه دعوت كردند.
آنشب با اشخاص زيادی آشنا شدم كه همه لطف و محبت خاصی نسبت به من داشتند. فردای آنروز به شهرداری رفتم و خود رامعرفی كردم و بعد در يك هتل كوچك اتاقی كرايه كردم. ولی برادرم بعد از ديدن جو هتل به من گفت كه به خانه دوستانش برويم و موقتا در كنار هم زندگی كنيم، زيرا كه راضی به تنها بودن من در محيط هتل نبود. در طبقه پايين هتل باری قرار داشت كه هر شب همه برای بازی بيليارد به آنجا ميامدند و مست ميكردند. من هم بخاطر نداشتن قوت مالی بيشتر قادر به پيدا كردن هتل بهتری نبودم. از آنروز به بعد با برادرم و دوستانش در آن خانه كوچك زندگی ميكردم و در بلاتكليفی بسر ميبردم. انتظار برای پيدا كردن اتاق و كلاس زبان . ميگفتند كه تا درست شدن كارهای اداری و راه افتادن زندگی عادی چند ماهی طول ميكشد. از آن به بعد من بودم و خانه های پناهندگی آن محله كثيف و دوستان پر مهری كه برای راحتی من هر سختی به خود ميدادند.
در چند ماهی كه در آن خانه زندگی كردم زندگی عجيبی را گذراندم. تصويرهای عجيبی ديدم. زندگی را بهتر شناختم و قدری بزرگتر شدم. رشد كردم. ياد گرفتم و تجربه اندوختم. دوری و دلتنگی هنوز همراه روزها و شبهايم بودند . ولی راه و روش كمرنگتر كردن اين درد را نيز با گذشت زمان مياموختم